کاروان

فریب ( داستان خیلی کوتاه )

: منو با بارون فریب داد !

رئیس دادگاه با تعجب به نگاه اشک آلود زن جوان گفت : آخه دخترم ! طلاق و جدایی چه ربطی به بارون داره ؟ به رحمت خدا ؟

زن جوان اشک چشماشو پاک کرد و گفت : یکی دو سال زیر گوشم می گفت وقتی تو سرزمین شما باران میباره من می فهمم چون قلبمان خیلی خیلی نزدیک به هم هست . و راست هم می گفت ! چون هروقت باران یا برف یا حتی خورشید هم در می آمد اون از راه دور می فهمید . بعداز زندگی مشترک بود که فهمیدم کارمند قسمت هواشناسی در شهرداری منطقه شان هست !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir